من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوبارهخ زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم
از دوستان
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من
نخستین مرحله عشق محبت است باید قلب خود را به گونه ای بپروانیم که شادمانی موجودات زنده حتی دشمنانمان را آرزو کنیم
دومین مرحله عشق شفقت است چنان که به رنج تمامی موجودات هستی بیاندیشیم آن گونه که اندوه و تشویش آنها در خیالمان جان بگیرد و حس شفقت و همدلی به آنان در درونمان بیدار شود
سومین مرحله عشق شادمانی است چنان که به فکر بهروزی دیگران باشیم و از شادمانی آنها شاد شویم
چهارمین مرحله عشق تمرکز بر ناپاکی هاست چنان که به پیامدهای شیطانی گناه گمراهی بیندیشیم در این مرحله درک میکنیم که خوشی های انی چه اندازه حقیر هستند و میتوانند چه عواقب فاجعه باری به بار اورند
پنجمین مرحله عشق تمرکز بر متانت و بزرگواریست چنان که از عشق و نفرت ظلم و جور و فقر و غنا فراتر رویم و به سرنوشتمان با آرامشی منصفانه و صفا و اسودگی کامل بنگریم
چرا نباید هرزنی
زیباترین زن جهان باشد
دست کم یکبار، دست کم برای مدتی،
دست کم برای یک جفت چشم؟
بگــــذار که در حسرت دیــــدار بمیــــــرم
در حسرت دیــــدار تـــو بگـــذار بمیـــــرم
دشوار بـــود مـــردن و روی تــــو ند یدن
بگذار بدلخــــواه تــو دشوار بمیـــــــــرم
بگـــذار که چـــون ناله مــغان شباهنگ
در وحشت و انــــدوه شب تـــــار بمیــــرم
بگـــذار که چو شمع کنم پیکــــر خود آب
در بستر اشک افتــــم و نـــاچـــار بمیرم
بگــــذار چو خورشید گدازنده مس فـــــام
در دامن شب بــــا تن تب دار بمیــــــــــرم
بگـــذار شوم سایـــه ایــــوان بلنـــــــــدت
سویت خــــزم و گـــوشه دیــــوار بمیــرم
میمیرم از این درد کـــــه جان دگرم نیست
تا از غم عشق تــــــو دگــــر بار بمیـــــرم
نمی دانم چه کردی با دل من
نمی دانم چه کردی با دل من
که این دل بی قرار بی قرار است
نمی دانم چه گفتی با نگاهت
که چشمم چنین در انتظار است
فقط یک لحظه جانا در برم باش
که با تو چهار فصلم ،بهار است
به وقت دیدن آن روی ماهت
تپش های دل من بی شمار است
برای من فقط یک لحظه زیباست
و آن هم لحظه دیدار یار است
گر چه با تردید و ترس، همراست
ولی هما نند بهار است